کد مطلب:235295 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:214

کرامت 15
یكی از روحانیون مورد اعتماد مؤلف، از قول دوست روحانی خود، نقل كرد



[ صفحه 154]



و گفت:

من از حرم مطهر خارج شدم؛ ناگهان به خانمی - كه قبل از من از حرم خارج شده بود - در مسیر راه، برخوردم و دیدم همینكه از بست و محیط بارگاه خارج شد، چادرش را از سر برداشته، داخل كیف دستی خود گذاشت.

من كه گستاخی او را نتوانستم تحمل كنم گفتم: خانم! مگر حجاب فقط در حرم باید باشد؟

اوبا كمال احترام و ادب گفت: آقا! من مسلمان نیستم. پرسیدم: پس چه آیینی داری؟ گفت: نصرانی هستم.

گفتم: پس در حرم چه می كردی؟

گفت: آمده بودم از حضرت رضا علیه السلام تشكر كنم. پرسیدم برای چه؟

گفت: پسرم فلج بود. هر چه او را برای معالجه نزد پزشكان بردم، سودی نبخشید؛ بالأخره با همان حال، به مدرسه رفت.

همكلاسانش او را به معالجه تشویق كردند. او در جواب آنان گفته بود مادرم مرا برای معالجه نزد پزشكان متخصص برده؛ اما سودی نبخشیده است.

همكلاسانش گفته بودند. برو به مادرت بگو؛ تو را به حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام ببرد تا شفا بگیری.

همینكه پسرم از مدرسه بازگشت. گریان گفت: مادر! گفتی مرا پیش همه ی پزشكان برده ای.

اما هنوز مرا به مشهد امام رضا علیه السلام و نزد آن امام علیه السلام كه همكلاسانم می گویند مریضها را شفا می بخشد نبرده ای.

گفتم: پسرم! امام رضا مسلمانان را ویزیت می كند؛ به خاطر اینكه ما نصرانی هستیم تو را ویزیت نخواهد كرد.



[ صفحه 155]



اما او با اصرار تمام می گفت: تو مرا ببر؛ مرا هم ویزیت می كند؛ ولی من انكار می كردم و باز او اصرار، بالأخره گریان به بستر خود رفت.

چون نیمه شب فرا رسید صدا زد مامان! مامان! بیا! من با شتاب رفتم. گفت: مامان! دیدی آن آقا، مرا هم ویزیت كرد! او، خودش، به خانه ی ما آمد و گفت: به مادرت بگو هر كه در خانه ی ما بیاید او را ویزیت می كنیم.



دوستان را كجا كنی محروم؟

تو كه با دشمن این نظر داری.